آرسینآرسین، تا این لحظه: 7 سال و 4 ماه و 10 روز سن داره

آرسین حبیبی شاهزاده مامان و باباش

چرخ خرید

شیطون بلا خونه مامان سیما که میری چرخ خریدشون رو خیلی دوست داری میری میشینی کنار چرخ خرید که سوارت کنن بابا ابراهیم همش تو رو با اون میچرخونه آنچنان قیافه میگیری اون تو میشینی لم میدی و جدی به محض اینکه بابا می ایسته حرکت نمیده پاهاتو تکون میدی که منو راه ببر بغضی وقتا اون تو هم میخوابی  ...
2 دی 1396

96/9/30

امشب شب یلداست و اومدیم خونه مامان سیما من برات لباس و کلاه هندونه مخصوص شب یلدا درست کردم خیلی ناز شدی مثل همیشه کلی خوشگذرونی کردی ...
2 دی 1396

96/9/30

امروز کلی اتفاقای خوب افتاد دومین دندونت هم دراومد بعد مامان مهسا برات آش دندونی پخت بابا یاسر بردتت تو حیاط یه بخشی از گندما رو  ریختید تو حیاط برا کبوترا که بخورن بعد برات کلی آرزوی سلامتی کردیم ...
2 دی 1396

96/9/27

امروز ناهار خونه مامان زهراییم سر ناهار یدفعه از پاهای من گرفتی بلند شدی وایسادی دستات رو هم ول کردی دیگه از چند روزبعد در حد 1 دقیقه دستاتو ول کردی و سرپا وایسادی قربون اون قد و بالات
2 دی 1396

96/9/25

اولین دندونت امروز یه کوچولو زد بیرون گوشه میز چوبی رو کردی تو دهنت لثتو باهاش میخارونی ...
2 دی 1396

96/9/15

قشنگ مامانی دیگه داری از مبل میگیری بلند میشی دستتو میگیری به مبل  راه میری از این طرف مبل به اون طرف از دسته سه چرخت میگیری با چرخت شروع میکنی راه رفتن میخوای از اون کمک بگیری راه بری دیگه داری یاد میگیری
2 دی 1396

96/9/3

انگار دیروز که رفتی آرایشگاه یدفعه شیطون شدی شدی یه ادم دیگه از درو دیوار بالا میری جاکفشی رو گرفتی وایسادی از اون طرف رفتی دستتو انداختی تو جا دستمالی هرچی دستمال کاغذی بود کشوندی بیرون  من تو آشپزخونه بودم یدفعه دیدم تند تند پله ها رو داری میای بالا همیشه تا پله اول میومدی بعد رو همون پله اول میخوابیدی هیچوقت تا بالا نیومده بودی امروز بدون اینکه بهت یاد بدیم اصلا نمیدونم از کجا فهمیدی که اینطوری باید بیای یدفعه پله ها رو اومدی بالا بعد چهاردست و پا دوییدی تو آشپزخونه . از فرداش صندلی گذاشتم شوفاژ گذاشتم هرچیزی که فکر میکنی گذاشتم جلو پله ها که نری بالا ولی با زیرکی و زبلی از لای وسایل رد شدی رفتی بالا شیطونک من ملوسک کم باهوش ما...
7 آذر 1396

96/9/2

امروز با بابا یاسر و من بردیمت آرایشگاه یخورده ترسیدی ولی فقط بغض داری قربونت برم موهاتو کوتاه کردیم خیلی قیافت شیطون شده آرایشگرت میگفت بچه ها همه آرایشگاه رو میزارن رو سرشون ولی تو انقدر ؟آقایی که فقط ؟آروم و مظلوم بغض میکردی و گریه میکردی ولی دیگه آخراش آروم شدی و عادت کردی تازه برات جداگانه وسایل آرایشگری هم گرفتیم ...
7 آذر 1396

96/9/1 و 96/9/2

اول آذر ماه تو خومه مامان سیما صبحونه خودتو که خوردی هیچ نگاه کردی دیدی بقیه هم دارن نون پنیر میخوردن دیگه مامان سیما  نون تو چایی شیرین زده یذره هم روش پنیر گذاشته خوردی نوش جونت پسرکم عسلکم دوم آذر عدس پلو خوردی با ماست و کوکو سیب زمینی
7 آذر 1396