آرسینآرسین، تا این لحظه: 7 سال و 4 ماه و 10 روز سن داره

آرسین حبیبی شاهزاده مامان و باباش

یواشکی اومدن تو اتاق عمه

گلپسر مامانی وقتی در اتاق عمه سوده بسته است یواشکی میای از لای در نگاه میکنی با خنده و خشحالی درو باز میکنی میای تو بدو بدو میری رو تختشون یه برچسب عکس دارن اونارو شروع میکنی کندن یعنی هر روز کارت همینه
11 بهمن 1396

96/11/8

همه جا پر از برفه و کلی سرده آش رشته درست کردم کلی خوردی و خوشت اومد
11 بهمن 1396

96/11/7

امشب یدفعه ساعت 8 برف شدید گرفت کلی رو زمین نشست دیگه ساعت 11 شب با بابا یاسر اوردیمت تو کوچه کلی دست به برف زدی ذوق کردی ...
11 بهمن 1396

96/11/5

امروز با بابا یاسر اوردیمت برای بار دوم آرایشگاه دیگه ترست ریخته خودت نشستی رو صندلی کلی هم ذوق کردی و راحت بودی
11 بهمن 1396

96/11/3

وروجک مامانی از میری در کمد رختخواب رو باز میکنی میری داخل من سکته میکنم میترسم بیفتی میری داخل وایمیستی تا وقت گیر میاری میری تو کمد تازه یکار دیگه هم میکنی جدیدا پاهات رو میزاری رو بالشت یا اسباب بازیهات یا بعضی وقتا اگه ما نزدیک مبل باشیم رو دست و پای ما میری مایمیستی خودتو میکشونی رو مبل میری رو مبل میشینی لم میدی راه میری میری رو دسته مبل خودتو آویزئن میکنی که دست به ویترین بزنی البته تو باهوشک منی بلدی چطوری خودت بیای پایین خودتو برعمس میکنی عقب عقب میای پایین ...
11 بهمن 1396

96/11/3

مامانی جونم هرکاری میکنم جلوی پله های آشپزخونه رو بپوشونم نری بالا یه راهی پیدا میکنی میری وروجک شوفاژ برقی میزارم هول میدی کنار میای بالا دیگه 2 تا مبل گذاشتم گفتم اصلا نمیتونی بیای بالا داشتم تو آشپزخونه ظرف میشستم یدفعه دیدم کنارمی نگو آقا رفته بین دو تا مبل هول داده نمیدونم چطوری زورت رسیده از لای 2 تا مبل اومدی بالا دیگه مجبور شدم یه پشتی بزرگ بزارم که نیای بالا ولی داری هر روز تلاش میکنی یطوری از پشتی هم بیای بالا فعلا قدت نمیرسه
11 بهمن 1396

96/10/29

امروز رفتیم خیابون بهار برات صندلی ماشین گرفتیم اولش چون شب بود گذااشتیمت داخلش کلی گریه کردی ولی 2 روز بعد وقتی سوارت کردم صدات در نمیومد انگار رو تخت پادشاهی نشستی کلی کیف کردی بیرون رو نگاه میکردی همچین قیافه گرفتی که نگو ...
11 بهمن 1396

96/10/28

دیگه بزرگ شدی و نمیزاری ما بهت غذا بدیم به زور قاشق رو میخوای از ما بگیری خودت غذا بخوری همه غذاها رو میمالی به همه جا ...
11 بهمن 1396

96/10/27

امروز توخونه مامان سیما که بودی برف اومده بود مامانی تورو برد پشت پنجره میگفت وقتی برف رو دیدی کلی ذوق کرده میخندیدی . ناهار هم برای اولین بار خورشت آلو اسفناج خوردی نوش جونت
11 بهمن 1396

96/10/24

امروز اولین دندون بالاییت در اومد روز به روز داری بزرگتر میشی . امروز برای اولین بار آب سیرابی رو تیلیت کردم خوردی
11 بهمن 1396