آرسینآرسین، تا این لحظه: 7 سال و 4 ماه و 2 روز سن داره

آرسین حبیبی شاهزاده مامان و باباش

96/11/3

وروجک مامانی از میری در کمد رختخواب رو باز میکنی میری داخل من سکته میکنم میترسم بیفتی میری داخل وایمیستی تا وقت گیر میاری میری تو کمد تازه یکار دیگه هم میکنی جدیدا پاهات رو میزاری رو بالشت یا اسباب بازیهات یا بعضی وقتا اگه ما نزدیک مبل باشیم رو دست و پای ما میری مایمیستی خودتو میکشونی رو مبل میری رو مبل میشینی لم میدی راه میری میری رو دسته مبل خودتو آویزئن میکنی که دست به ویترین بزنی البته تو باهوشک منی بلدی چطوری خودت بیای پایین خودتو برعمس میکنی عقب عقب میای پایین ...
11 بهمن 1396

96/11/3

مامانی جونم هرکاری میکنم جلوی پله های آشپزخونه رو بپوشونم نری بالا یه راهی پیدا میکنی میری وروجک شوفاژ برقی میزارم هول میدی کنار میای بالا دیگه 2 تا مبل گذاشتم گفتم اصلا نمیتونی بیای بالا داشتم تو آشپزخونه ظرف میشستم یدفعه دیدم کنارمی نگو آقا رفته بین دو تا مبل هول داده نمیدونم چطوری زورت رسیده از لای 2 تا مبل اومدی بالا دیگه مجبور شدم یه پشتی بزرگ بزارم که نیای بالا ولی داری هر روز تلاش میکنی یطوری از پشتی هم بیای بالا فعلا قدت نمیرسه
11 بهمن 1396

96/10/29

امروز رفتیم خیابون بهار برات صندلی ماشین گرفتیم اولش چون شب بود گذااشتیمت داخلش کلی گریه کردی ولی 2 روز بعد وقتی سوارت کردم صدات در نمیومد انگار رو تخت پادشاهی نشستی کلی کیف کردی بیرون رو نگاه میکردی همچین قیافه گرفتی که نگو ...
11 بهمن 1396

96/10/28

دیگه بزرگ شدی و نمیزاری ما بهت غذا بدیم به زور قاشق رو میخوای از ما بگیری خودت غذا بخوری همه غذاها رو میمالی به همه جا ...
11 بهمن 1396

96/10/27

امروز توخونه مامان سیما که بودی برف اومده بود مامانی تورو برد پشت پنجره میگفت وقتی برف رو دیدی کلی ذوق کرده میخندیدی . ناهار هم برای اولین بار خورشت آلو اسفناج خوردی نوش جونت
11 بهمن 1396

96/10/24

امروز اولین دندون بالاییت در اومد روز به روز داری بزرگتر میشی . امروز برای اولین بار آب سیرابی رو تیلیت کردم خوردی
11 بهمن 1396

96/10/22

امروز خیلی دارم کیف میکنم نشسته بودییدفعه خودت پاشدی وایسادی 5 قدم راه رفتی یدفعه افتادی همینطور کم کم تعداد قدمات رو زیاد کردی دیگه راه افتادی اولش همچین تند تند راه میرفتی که انگار دنبالت کردم ناز نازی من
11 بهمن 1396

96/10/14

امروز دوباره برات جشن تولد گرفتم ایندفعه تو خونه مامان زهرا چون مامان زهرا پاهاش درد میکرد نمیتونست بیاد خونه ما دیگه تو اونجا تولد گرفتیم. دایی علی. خاله عادله . خاله سایه. پارسا جون . خاله غزاله . عمو پیام و عمو آرش بابا ابراهیم و مامان زهرا بودن ساعت 10 شب مهمونا اومدن خیلی خوش گذشت ...
11 بهمن 1396